-مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان
بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص
عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و
پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحوی که
مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع میشدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک
چشم ندارد... یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یکدفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و
علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !
تاریخ: چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان غمگین,داستان,داستان عاشقانه,داستان آموزنده,داستان زیبا,داستان آنلاین,داستانهای چند خطی,ادبیات,دهکده داستان,دهکده ادبیات,ادبیات داستانی,سرگرمی با داستان,مادر نابینا,نقاشی مادر نابینا,من دخترم,دختر,pasargadn7,dastanak,dastan,dastane kotah,dastankade,dehkade dastan,madar,madar nabina,man dokhtaram,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود. خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی.. رفتم جلو.. سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد. دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود.
ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا
اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه
وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 23 دی 1391برچسب:داستان عاشقانه,داستان کوتاه تلخ وشیرین,داستانک,داستان کوتاه,داستان غمگین,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : "چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم "
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...
تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:داستان واقعی,داستان آموزنده,داستان غمگین,داستانک,داستان دفتر مشق,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻧﺸﺴﺘﻪﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻧﯿﻢﮐﺖِ ﭘﺎﺭﮎ، ﮐﻼﻍﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻤﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ.ﺳﻨﮓ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺑﻬﺸﺎﻥ.ﻣﯽﭘﺮﯾﺪﻧﺪ، ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻨﺪ.ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ، ﺟﻠﻮﻡ ﺭﮊﻩ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯﻭﻗﺖِ ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺷﺖ.ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﻧﮕﺮﺍﻥ، ﮐﻼﻓﻪ، ﻋﺼﺒﯽ ﺷﺪﻡ.ﺷﺎﺧﻪﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﺳَﺮْ ﺧَﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽﭘﮋﻣﺮﺩ. ﻃﺎﻗﺘﻢ ﻃﺎﻕ ﺷﺪ.ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﺮِ ﮐﻼﻍﻫﺎ. ﮔﻞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺯﻣﯿﻦ، ﭘﺎﺳﺎﺭَﺵ ﮐﺮﺩﻡ.ﮔَﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺶ.ﮔﻞﺑﺮﮒﻫﺎﺵ ﮐَﻨﺪﻩ،ﭘﺨﺶ، ﻟﻬﯿﺪﻩ ﺷﺪ.ﺑﻌﺪ، ﯾﻘﻪﯼ ﭘﺎﻟﺘﻮﻡﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺎﻻ، ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺟﯿﺐﻫﺎﺵ، ﺭﺍﻫﻢ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ[[[[[بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید]]]]]
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺳﺎﻋﺖ۳ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ.ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﻡ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ.ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﺨﺖ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ.ﺑﻪ ﺳﻤﺖ تلفن ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ.ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺑﻮﺩ.ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﺮﺵ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ(( :ﻣﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪﻩ ؟ ﻋﻘﻠﺖ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺑﻢ ؟ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ؟ ﭼﺮﺍ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ؟))ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ(( :ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﭘﺴﺮﻡ۲۵ .ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ.ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ.ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ.ﺑﺮﻭ ﺑﺨﻮﺍﺏ.ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ.ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ. ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ.ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﭘﺴﺮ ﮔﻠﻢ)) .ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩ.ﭼﺮﺍ ﺩﻝ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻢ ؟ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺳﺮﺵ ﺩﺍﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ.ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ.ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻤﻌﯽ ﻧﯿﻤﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﯾﺎﻓﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺒﻮﺩ
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب